شبکه نور راهی برای گمراه شدن

قرآن-اهل بیت(ع) = گمراهی

شبکه نور راهی برای گمراه شدن

قرآن-اهل بیت(ع) = گمراهی

خطاهای ابوبکر و عمر و عثمان در کتب اهل سنت


خطاهای ابوبکر

1. ابو بکر خود را خلیفه پیامبر نامید «1» و این لقب را در نامه‏هایى براى سرزمینهاى اسلامى، ذکر کرد. «2» این سخن او دروغ آشکارى بود که بر پیامبر بست، زیرا پیامبر او را جانشین خود نساخته بود و مردم در باب خلافت اختلاف نظر داشتند. امامیه بر آن بودند که رسول خدا با وصیت مرد و امیر المؤمنین را امام مردم پس از خود معرفى کرد. همه اهل سنت باور دارند که پیامبر بدون وصیت از جهان رفت و کسى را جانشین خود نساخت.

امامت ابو بکر، بالاجماع، به وسیله نص نبوده است بلکه با بیعت عمر بن خطاب و دوستانش که چهار تن بودند انجام یافت. آن چهار تن، عمر بن خطاب، ابو عبیده جراح، اسید بن حضیر و سالم مولى ابو حذیفه بودند و دیگرى در میان نبود. «3» عمر گفت: «اگر جانشین تعیین نکنم، به عمل رسول خدا رفتار کرده‏ام و اگر تعیین کنم به روش ابو بکر.» «4» این سخن عمر تصریح مى‏کند که پیامبر جانشین تعیین‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 273

نکرده است. بر این اساس شایسته است که ابو بکر را خلیفه عمر بدانیم زیرا او ابو بکر را خلیفه ساخت. 2. ابو بکر از همراهى با سپاه اسامه خوددارى کرد در حالى که پیامبر او را به شرکت در سپاه اسامه فرمان داده بود و اسامه غلام ابو بکر را فرمانده او ساخته بود. پیامبر پیوسته فرمان حرکت و خروج از مدینه را به لشکر اسامه مى‏فرمود و مى‏گفت: «سپاه اسامه را با ساز و برگ روانه کنید، لعنت خدا بر کسى که از همراهى با سپاه سرباز زند.» «1» 3. ابو بکر مى‏گفت: «شیطانى بر من مسلط است که فریبم مى‏دهد، اگر به راه درست رفتم یاریم دهید و اگر کژروى کردم به راهم آورید.» «2» چگونه مى‏توان کسى را بر خود امام ساخت و توقع ارشاد از او داشت در حالى که خود نیازمند و خواستار راهنمایى است. 4. سخن عمر این بود: «بیعت ابو بکر امرى ناگهانى بود که خداوند مسلمانان را از شر آن محفوظ بدارد، هر کس آهنگ تکرار چنین عملى را داشت، او را بکشید.» «3» از این‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 274

گفته خطاى یکى از دو مرد اثبات مى‏شود زیرا یکى از آنها کارى کرده که سزاوار مرگ است. 5. ابو بکر به مردم مى‏گفت: «مرا از خلافت بر کنار کنید که من بهترین شما نیستم «1»؛ و بر اساس برخى از روایات، من بهترین شما نیستم در حالى که على در میان شماست.» ابو بکر- چه در این سخن راستگو بود یا دروغزن- شایستگى امامت نداشت. 6. ابو بکر در هنگام مرگ مى‏گفت: «کاش از پیامبر مى‏پرسیدم که آیا انصار در خلافت حقى دارند؟ «2» این سخن نشانه تردید در درستى یا خطاى عملى بود که او انجام داد.

او بود که انصار را کنار زد و در پاسخ آنان که گفتند: امیر از ماست، گفت: امامان باید از قریش باشند. اگر روایتى که او بیان کرد راست بود، چرا تردید داشت و اگر دروغ بود پس با سخن باطل خلافت را بدست آورده بود. 7. از دیگر سخنان ابو بکر در بیمارى منتهى به مرگ این بود: «کاش خانه فاطمه را وامى‏نهادم و حرمت آن را نمى‏شکستم و کاش در سقیفه بنى ساعده با ابو عبیده یا عمر بیعت مى‏کردم و خود وزارت را بر عهده مى‏گرفتم.» «3» 8. پیامبر هرگز کارى را به ابو بکر نسپرده بود. ابلاغ سوره برائت را به او محول کرد، سپس وى را باز گرداند. کسى که در رساندن آیات معتمد نباشد «4» چگونه براى رهبرى خلق که مستلزم رعایت همه احکام براى همه مردم و در همه مکانها است شایستگى دارد؟

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 275

9. ابو بکر ارث فاطمه را از او باز داشت و فاطمه فرمود: «اى فرزند ابى قحافه آیا تو از پدرت ارث مى‏برى و من میراث پدر نمى‏یابم؟» «1» ابو بکر به روایتى استدلال کرد که‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 277

فقط خودش آن را از پیامبر نقل نمود. «1» او روایات اندکى از پیامبر نقل کرده است.

ابو بکر در علم تهیدست و در مال، بدهکار بود. و صدقه به وى تعلق مى‏گرفت. به هر حال به فاطمه علیها السّلام گفت: «پیامبر فرموده است که ما پیامبران ارث نمى‏گذاریم، آنچه از ما باقى بماند صدقه است.» قرآن با این گفته ابو بکر صریحا مخالف است و در حکم صریح وصیت پیامبر را نیز داخل مى‏کند: «خداوند در باره فرزندانتان به شما سفارش مى‏کند.» «2» قرآن به نص، بیان مى‏دارد که پیامبران میراث مى‏نهند «و سلیمان از داود ارث برد» «3» و از قول زکریا:

 «من پس از مرگ خویش از خویشاوندانم بیمناکم و زنم نازاینده است. مرا از جانب‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 278

خود فرزندى عطا کن، که وارث من و وارث خاندان یعقوب باشد.»»

 همچنین ابو بکر با عمل خود نیز به مخالفت با گفتارش برخاست زیرا امیر المؤمنین و عباس در استر، شمشیر و عمامه پیامبر اختلاف کردند و ابو بکر آنها را میراث امیر المؤمنین دانست. «2» اگر آنها صدقه بودند به على علیه السّلام تعلق نمى‏گرفتند و ابو بکر باید آنها را از امام مى‏گرفت. وانگهى با این فرض باید اهل بیتى که خداوند آنها را طاهر گردانیده «3» بود مرتکب خطا شده باشند. پناه بر خدا از این سخنان زشت و باورهاى باطل.

ابو بکر فدک را از فاطمه ستاند در حالى که پیامبر آن را به دخترش بخشیده بود و صدقه نداده بود. «4» خداوند فاطمه را از زشتیها پیراسته و پاکیزه کرده بود و پیامبر به فرمان خدا فاطمه را در دعا یاور خود گرفت. «5» چگونه خداوند به پیامبر خود فرمان یارى جستن از دخترش را مى‏دهد و ابو بکر او را در ادعایش دروغگو و غاصب مال‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 279

غیر مى‏پندارد؟ پناه بر خدا از چنین نسبتى. فاطمه امیر المؤمنین را به شهادت آورد ولى ابو بکر گواهى او را نپذیرفت و گفت:

او به سود خود شهادت مى‏دهد. این رفتار ابو بکر نشانگر ناآگاهى‏اش به احکام شریعت بود زیرا کسى که به نص قرآن، نفس پیامبر خدا و یاور او در دعاست به سود خود بر باطل گواهى نمى‏دهد و اموال مسلمانان را غصب نمى‏کند. حسن و حسین- سلام خدا بر ایشان- نیز به سود حضرت فاطمه علیها السّلام شهادت دادند اما ابو بکر همین تهمت را در باره آنها نیز بر زبان آورد. و گفت: اینان پسران تواند و گواهى‏شان پذیرفته نیست که به سود تو شهادت مى‏دهند. «1» این سخن ابو بکر در باره حسنین نیز گواه دیگر ناآگاهى او به دین است زیرا خداوند به پیامبر فرمان داده بود که در روز مباهله از دعاى حسن و حسین نیز مدد بگیرد و پیامبر فرموده بود که آنان سرور جوانان بهشتى‏اند، چگونه چنین ویژگیهایى با شهادت دروغ و غصب مال مسلمین سازگار است؟

فاطمه‏ام ایمن را گواه آورد و ابو بکر گفت: ام ایمن زن است و شهادت او پذیرفته نیست؛ با آنکه پیامبر ام ایمن را از زنان بهشت دانسته بود. «2» در این هنگام فاطمه بر ابو بکر و عمر خشمگین شد و سوگند خورد که با آنان سخن نگوید تا با پدرش دیدار کند و شکایت ایشان نزد او برد. «3» به گاه مرگ وصیت کرد که شبانه دفن شود و هیچ‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 280

یک از آنان را براى نماز گزاردن بر او نخوانند. «1» همگان روایت کرده‏اند که پیامبر فرمود: خداوند از خشم تو خشمگین مى‏شود و از خرسندیت خرسند مى‏گردد. «2» 1. ابو بکر و عمر آهنگ سوختن خانه امیر مؤمنان را داشتند و در آن خانه، على علیه السّلام، فاطمه، پسران آنها و گروهى از بنى هاشم بودند. این تصمیم بدان سبب بود که آنان از بیعت با ابو بکر سرپیچیده بودند. طبرى در تاریخ خود مى‏نویسد: «3» «عمر بن الخطاب بر در سراى على آمد و گفت: یا براى بیعت بیرون آیید و یا به خدا سوگند این خانه را با شما خواهم سوزاند.» واقدى مى‏نویسد: «عمر با گروهى که اسید بن الحضیر و سلمه بن اسلم در آن بودند به منزل على آمد و گفت: بیرون آیید و گر نه خانه را با شما خواهم سوخت» «4» ابن خیزرانه در غرر خود آورده است: «زید بن اسلم مى‏گوید: من از کسانى بودم که با عمر هیزم به در منزل فاطمه بردم و آن زمانى بود که على و یارانش از بیعت با ابو بکر خوددارى کرده بودند. عمر به فاطمه گفت: «هر که را در خانه است بیرون فرست و گر نه آن را با ساکنانش آتش مى‏زنم» در حالى که على، فاطمه، حسن و حسین و گروهى از یاران پیامبر درون خانه بودند. فاطمه گفت: فرزندان مرا خواهى سوزاند؟

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 281

عمر پاسخ داد: «آرى بخدا سوگند، مگر آنکه (امیر المؤمنین و بنى هاشم) بیعت کنند.» «1» ابن عبد ربه که از بزرگان اهل سنت است مى‏گوید: «على و عباس در خانه فاطمه نشسته بودند ابو بکر به عمر گفت: اگر از بیعت خوددارى کردند با آنها بجنگ. عمر با شعله‏اى از آتش پیش آمد تا خانه را بر ایشان بسوزاند. فاطمه با او دیدار کرد و گفت:

 «اى پسر خطاب، آمده‏اى تا خانه ما را بسوزانى؟ عمر گفت: آرى» «2» نویسنده «کتاب المحاسن و انفاس الجواهر» نیز تقریبا همین گونه روایت کرده است.

خردمند بنگرد، اگر این واقعه همانسان که خود نقل کرده‏اند صحیح باشد، آیا پیروى از چنین قومى رواست؟ قومى که براى سوزاندن اهل بیت پیامبر به گناهى موهوم که مجازات آن سوختن نیست این گونه رفتار مى‏کنند.

آیا مهربانى پیامبر را نسبت به آنها ندیده بودند؟ روزى پیامبر خطبه مى‏خواند و حسن که کودکى بود گذشت. پیامبر خطبه را قطع کرد، از منبر فرود آمد، حسن را بر دوش نهاد و به منبر رفت و خطبه را به پایان آورد. «3» روزى حسین بر دامان پیامبر بود

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 282

و جامه رسول خدا را تر کرد. بر او بانگ زدند و پیامبر فرمود: پسرم را از ادرار کردن باز ندارید. «1» آیا اگر گروهى بیعت نکنند «2» باید کشته شوند؟ «3» لزوم این بیعت به چه دلیل است در حالى که نه حکم شرع و نص بر آن دلالت دارد و نه حکم عقل.

برخى از خطاهاى ابو بکر را به نقل از اهل سنت شنیدیم و آنان خود عهده‏دار سخن خویشند.

ب: خطاهایى که سنیان از عمر بن خطاب نقل کرده‏اند.

کژرویهایى که آنان بیان کرده‏اند، فراوان است: 1. پیامبر در بیماریى که به مرگ ایشان منتهى شد، کاغذ و قلمى طلبید تا نوشته‏اى برجا نهد که پس از او میان مسلمانان اختلاف پدید نیاید و آهنگ داشت که نام على علیه السّلام را به صراحت مکتوب کند. «4»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 283

عمر مانع شد و گفت: «پیامبر خدا هذیان مى‏گوید و کتاب خدا ما را بس است.» «1»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 284

با این سخن غوغا برخاست و پیامبر از گفتار عمر اندوهگین گشت. خاندان رسول خدا گفتند: این هیاهو در محضر پیامبر روا نیست. آنگاه اختلاف پدید آمد.

برخى گفتند: آنچه را که پیامبر مى‏خواهد مهیا کنید و گروهى دیگر مانع شدند.

پیامبر به آنان عتاب کرد که از نزد او بیرون شوند. این واقعه در صحیح مسلم ذکر شده است. آیا سزاوار است که با یک مرد عامى این گونه ابلهانه رفتار کنند، چه رسد به سید پیامبران صلّى اللَّه علیه و آله؟ 2. عمر بیعت ابو بکر را بر مردم اجبارى ساخت و با آنان به نزاع برخاست و حرمت خانه اهل بیت پیامبر را که خداوند دوستى ایشان را واجب ساخته بود و پیامبر بارها بر این نکته تأکید کرده بود، در هم شکست. حسن و حسین که عمر آهنگ سوختن آنها را

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 285

داشت «1» امانتهاى امت بودند که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «بار خدایا این دو، امانتهاى من نزد امتم هستند» «2» چگونه مى‏توان چیزى را که خداوند یا پیامبر او بر مردم واجب نساخته‏اند، لازم و ضرورى کرد یا به آن فرمان داد؟ آیا عمر از خدا و رسول او به مصالح بندگان آگاهتر بوده که آنها ابو بکر را به امامت برنگزیدند و او چنین کرد؟ یا همه امت اختیار خود را به دست وى سپرده و او را وکیل خود ساخته بودند؟

خردمندان بنگرند، آیا گرایش به چنین باورهاى باطلى سزاوار است؟ پیامبر که بزرگترین فرستاده خدا بود و آیینش برترین دینهاست از یهود به ستاندن جزیه بسنده کرد و آنها را به قوه قهرى وادار به اطاعت ننمود و مسیحیان و زردشتیان را به سوزاندن مجازات نکرد. پس چگونه این اصحاب پیامبر با اهل بیت او چنان کردند، با آنکه مسأله امامت نزد اهل سنت نه از اصول عقاید است و نه از ارکان دین، بلکه امرى متعلق به مصالح مردم در دنیا است پس چگونه مى‏توان کسى را به سبب نپذیرفتن آن مجازات کرد؟

وانگهى سلمان، ابو ذر، مقداد و بزرگان صحابه از انصار از بیعت خوددارى کردند، چرا ابو بکر و عمر به سراغ خانه‏هاى ایشان نرفتند؟ اسامه بن زید تا زنده بود، بیعت نکرد و مى‏گفت: اى ابو بکر پیامبر خدا مرا بر شما امیر کرد، چه کسى تو را بر من امیر ساخت؟ «3» 3. عمر از بى‏دانشى به جایى رسیده بود که نمى‏دانست مرگ بر پیامبر نیز واقع است. او

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 286

مرگ پیامبر را انکار مى‏کرد و مى‏گفت: به خدا سوگند محمّد صلّى اللَّه علیه و آله نمرده است تا دستان و پاهاى دشمنان را قطع کند. ابو بکر به او گفت: آیا سخن خداوند بزرگ را نشنیده‏اى که «تو مى‏میرى و آنها نیز مى‏میرند.» «1» و «جز این نیست که محمد پیامبرى است که پیش از او پیامبران دیگر بوده‏اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما به آیین پیشین خود بازمى‏گردید؟» «2» عمر گفت به مرگ او یقین یافتم و گویا تاکنون این آیه را نشنیده بودم. «3» کسى که این آیه را نشنیده است و این گونه ناآگاه است مى‏تواند امام واجب الطاعه بر همه مردم باشد؟ 4. عمر فرمان داد زن آبستنى را سنگسار کنند. امیر المؤمنین به او فرمود: اگر تو به حکم شرع بر آن زن تسلط دارى بر جنین او چنین حقى ندارى. عمر پاسخ داد: اگر على نمى‏بود عمر هلاک شده بود. نیز به سنگسار کردن زن دیوانه‏اى فرمان داد و امیر المؤمنین او را آگاه ساخت که تکلیف از دیوانه ساقط است و عمر همان سخن را بر زبان آورد «4» این وقایع نشانگر بیخبرى و ناآگاهى او از ظواهر شریعت است.

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 287

5. عمر سنگینى مهریه را منع کرد و گفت: «هر کسى مهر دختر خود را سنگین قرار دهد من آن مهریه را در بیت المال جاى خواهم داد» عمر پنداشته بود که چون پیامبر فاطمه را به پانصد درهم به ازدواج امیر المؤمنین در آورده بود، بالا بودن مهریه، حرام است. در برابر این سخن عمر زنى به پا خواست و به او خاطر نشان کرد که خداوند فرموده «و آن زن را قنطارى مال داده‏اید.» «1» و آشکار شد که این آیه نص در حلال بودن میزان مهریه است. عمر گفت: «همه مردم، حتّى زنان پرده‏نشین از عمر فقیه‏ترند». «2» قاضى القضاة عذر انگیخته که مراد عمر ترغیب مردم به سبک گرفتن مهریه بود و همه مردم از عمر فقیه‏ترند را باید تواضع دانست. اما عذر قاضى القضات بى‏پایه است زیرا جایز نیست که به سبب عمل مستحب، حرامى (گرفتن مهر و قرار دادن آن در بیت المال) انجام شود. وانگهى روایت نیز با سخن قاضى سازگار نیست چون روایت نشانگر حرمت و منع است، تا آنجا که زنى گفت: چگونه ما را از چیزى که خداوند در کتاب محکم خود بر ایمان حلال کرده منع مى‏کنى؟

اما تواضع، اگر حق با عمر بود، تواضع در این مقام به مثابه تصویب و تجویز خطاست و اگر راستى به عذر تواضع چنین گفته بود باید عمل و رأى عمر را صواب بدانیم و زن را بر خطا. «3» 6. عمر بر بام خانه‏اى رفت و گروهى را در حالت گناه دید آنها به او گفتند: تو از چند

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 288

جهت خطا کردى، تجسّس نمودى در حالى که خداوند فرمود: «در کارهاى پنهانى یک دیگر جستجو نکنید.» «1» از در خانه وارد نشدى ولى پروردگار مى‏گوید: «پسندیده نیست که از پشت خانه‏ها به آنها داخل شوید ولى پسندیده راه کسانى است که پروا مى‏کنند و از درها به خانه‏ها درآیید.» «2»؛ بدون اجازه وارد شدى و خداوند فرمود: «به خانه‏اى غیر از خانه خود بى‏آنکه اجازت طلبیده و بر ساکنانش سلام کرده باشید داخل نشوید.» «3»؛ و سلام نکردى در حالى که پروردگار فرمان داد: «بر اهل خانه سلام کنید» عمر از این سخنان شرمنده شد. «4» قاضى القضاة پاسخ داده که عمر مى‏توانست در نابودى منکر، اجتهاد کند و شرمندگى او از آن رو بود که گزارش در باره آن گروه، واقعیت نداشت.

این سخن قاضى، خطاست زیرا کسى نمى‏تواند در امر حرام و آنچه مخالف کتاب و سنت است اجتهاد کند. به ویژه که نه علم داشته باشد و نه حتّى گمان، و از همین رو دروغ بودن افتراء در باره آن گروه آشکار شد. 7. عمر از بیت المال، اموالى بخشید که جایز نبود. او براى عایشه و حفصه ده هزار درهم مقررى سالانه قرار داد. «5» ولى خمس اهل بیت را قطع کرد. «6» در حالى که هشتاد هزار درهم از بیت المال بر عهده او بود «7» عمر فاطمه را از ارث و بخشش پیامبر بازداشت. «8»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 289

قاضى القضات پاسخ داده است که جایز بوده عمر براى زنان برترى قائل شود. اما این گفتار باطل است زیرا بخشش باید به سببى مانند جهاد یا دلیل دیگرى باشد. 8. عمر حد خداوند را در باره مغیره بن شعبه اجرا نکرد. سه شاهد علیه او به زنا شهادت دادند و عمر به شاهد چهارم تلقین کرد که از شهادت خوددارى کند و به او گفت:

چهره مردى را مى‏بینم که خداوند به دست او مسلمانى را بى‏آبرو نمى‏کند. آن مرد در شهادت خود به تردید افتاد و از هوس خویش پیروى کرد، آنگاه عمر شهود را حد زد و آبروى ایشان را ریخت. عمر از مجازات مغیره صرف نظر کرد و او یک نفر بود که عمل زشتى انجام داده بود و حد بر او واجب مى‏شد؛ اما سه نفر را حد زد و حکم خدا را فرو گذاشت.

قاضى القضات پاسخ داده است که عمر فقط بر آن بود که حد را دور کند و در دفع آن به حیله متوسل شد. سید مرتضى پاسخ داده است: چگونه مى‏توان حد را از یک نفر منصرف کرد و بر سه نفر فرود آورد؟ با آنکه عمر هر گاه مغیره را مى‏دید مى‏گفت: مى‏ترسم که خداوند از آسمان بر من سنگ ببارد. «1» 9. عمر در احکام ملون و رنگارنگ بود به گونه‏اى که گفته‏اند در باره جد هفتاد حکم یا صد حکم داده بود. «2»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 290

او در غنیمت و بخشش میان افراد فرق مى‏نهاد در حالى که خداوند آنها را میان همه برابر نهاده است. «1» عمر در احکام به رأى و حدس و گمان عمل مى‏کرد. «2» 10. عمر گفته بود: دو متعه در زمان پیامبر حلال بود و من از آنها باز مى‏دارم و انجام دهنده را مجازات مى‏کنم. «3» این سخن در عدالت او خلل مى‏افکند، زیرا آنچه را که خداوند مباح گردانیده او حرام کرده است. چه کسى به او اجازه تشریع و نسخ احکام داده بود و پیروى از او را شایسته‏تر از پیروى پیامبرى که از هوا سخن نمى‏گفت ساخته بود؟ اگر حکم آن دو متعه از سوى پیامبر بود نه از جانب خدا، در تمام احکام مى‏توان چنین پنداشت و اگر از سوى خدا بود چگونه عمر به خلاف آن فتوى داد؟

قاضى القضات پاسخ داده که عمر این کار را به سبب تنفر از متعه انجام داد، نیز شاید روایتى از پیامبر در دست داشته و به آن عمل کرده است.

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 291

سید مرتضى اعتراض کرده که عمر نهى را به خود منسوب کرد و گفت: آن متعه‏ها در زمان پیامبر مباح بوده‏اند و این سخن نشانگر آن است که متعه‏ها در طول زندگى پیامبر مباح بوده‏اند. اگر نهى از پیامبر مى‏بود، «1» عمر همان نهى را سبب سخن خود قرار مى‏داد اما او تحریم را به عنوان نهى رسیده از پیامبر مطرح نکرد.

از عبد اللَّه پسر عمو، نیز مباح بودن متعه روایت شده است. به او گفتند: پدرت آنها را حرام کرده بود. پاسخ داد: حرمت او تنها به سبب رایى بود که خود گمان مى‏کرد. «2» در جمع بین صحیحین از جابر بن عبد اللَّه روایت شده است که ما با پیامبر تمتع بجا آوردیم. چون عمر به قدرت رسید گفت: «خداوند براى پیامبر خود آنچه را که مى‏خواسته حلال گردانده و قرآن در مواضع لازم نازل شده است. حج و عمره را همان گونه که خداوند به شما فرمان داده تمام کنید و از ازدواج با زنان بپرهیزید. هر گاه مردى ازدواج موقت کند او را سنگسار خواهم کرد.» «3» این سخن عمر، در مخالفت او با کتاب خدا و شریعت محمّدى، کلام آشکارى است، زیرا اگر فرض کنیم که متعه حرام بوده، فاعل آن، عمل شبهه انجام داده است و پیامبر فرمود: حدود را به شبهات دفع کنید. «4» این روایات که نزد اهل سنت صحیح هستند هویت خلفا را نشان مى‏دهند.

عاقلان عبرت گیرند و جاهلان پرهیز کنند. در صحیحین از جابر به طریقى نقل شده است که با مشتى خرما و آرد در زمان پیامبر و ابو بکر، متعه مى‏کردیم تا عمرو بن حریث چنین کرد و عمر به سبب عمل او،

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 292

متعه زنان را حرام گردانید. «1» در جمع بین صحیحین از طریقه‏هایى روایت شده که متعه در زمان پیامبر، ابو بکر و برهه‏اى از عهد عمر حلال بوده است «2». احمد در مسند خود از عمران بن حصین روایت کرده است که متعه زنان در کتاب خدا حلال بود و ما همراه پیامبر به آن عمل مى‏کردیم و قرآن در حرمت آن سخنى نیاورده است. و پیامبر تا زمان مرگ از آن نهى نکرد. «3» در صحیح ترمذى آمده است: «پرسشگرى از شام از فرزند عمر در باره متعه زنان سؤال کرد؟ او پاسخ گفت که متعه حلال است. پرسش‏کننده به او گفت: پدرت آن را حرام کرده بود. پسر عمر پاسخ داد: اگر پدرم نهى کرده است، رسول خدا آن را قرار داده بود و ما سنت را به سبب گفتار پدرم ترک نمى‏کنیم «4» ...» محمّد بن حبیب البخترى گفته است: شش تن از صحابه و شش تن از تابعین به اباحه متعه زنان فتوى داده‏اند. حمیدى، مسلم و بخارى در کتب صحیح خود به طریقه‏هایى روایت کرده‏اند که متعه زنان جایز بود و عمر آن را حرام کرد در حالى که مسلمانان پیش از او، در تمام مدت زندگى پیامبر و ابو بکر، به آن عمل مى‏کردند. «5»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 293

11. عمر متعه حج را منع کرد با آنکه خداوند در کتاب خود آن را واجب گردانیده بود. «1»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 294

12. حکایت شوراى عمر و بدعتهایى که او بواسطه شوراى خود نهاد، از خطاهاى خلیفه ابو بکر است. او با شوراى خود، کار را از دایره اختیار و نص بیرون ساخت. اعضاى شوراى خویش را در شش تن منحصر کرد و ابتدا هر یک از ایشان را با نهادن عیبى، شایسته امامت ندانست، آنگاه حسن هر یک را باز گفت و صلاحیت آنها را براى خلافت تأیید کرد. نخست، اخذ تصمیم را بر عهده هر شش تن گذاشت سپس آن را به چهار و سرانجام یک نفر، واگذار کرد. به کسى که پیشتر او را ناشایست دانسته بود.

عمر گفت: اگر على و عثمان، اتفاق نظر داشتند، سخن ایشان پذیرفته شود. اگر سه نفر یک دل بودند و شورا به دو دسته سه نفرى تقسیم شده بود، رأى گروهى که عبد الرحمن بن عوف در آن است، معتبر مى‏باشد. «1» عمر مى‏دانست که على و عثمان‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 295

اتفاق نظر نخواهند داشت و عبد الرحمن بن عوف، خلافت را به سوى خویشاوند و پسر عمویش خواهد راند. او فرمان داد که اگر اعضاى شورا در بیعت کردن بیش از سه روز تأخیر نمودند، آنها را گردن بزنند و اگر کسى با چهار تن از آنان مخالفت ورزید کشته شود. همچنین کسانى که با گروه عبد الرحمن همراهى نکردند به قتل رسند. «1» جمهور روایت کرده‏اند که عمر به اعضاى شورا نگریست و گفت: «یکان یکان نزدم آمده‏اند، یال هر یک از ایشان به جنبش آمده است و آزمند و آرزومند خلافت هستند.

تو اى طلحه، آیا نمى‏گفتى: اگر پیامبر بمیرد با زنان او ازدواج خواهیم کرد.

خداوند محمّد را نسبت به دختر عموهایمان شایسته‏تر از ما قرار نداده است؟

خداوند این آیات را در باره تو نازل کرد: «شما را نرسد که پیامبر خدا را بیازارید و نه آنکه زنهایش را بعد از وى هرگز به زنى گیرید.» «2»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 296

تو اى زبیر، به خدا سوگند یک روز و یک شب قلبت نرم نگشت و پیوسته سخت و تندخو بودى. در خرسندى مؤمن و در خشم کافر، روزى شیطان و روزى رحمان، بخیل و آزمند.

اى عثمان! سرگین از تو بهتر است! اگر بر مردم امیر گردى فرزندان ابى معیط را بر گردن خلق سوار مى‏کنى و اگر چنین کنى کشته خواهى شد. (عمر سه بار این سخن را تکرار کرد) تو عبد الرحمن، مردى ناتوان هستى و همه مردم قومت را دوست دارى و تو اى سعد، عشیره پرست، آشوبگر، درنده‏خو و اهل کشتارى و شایستگى فرمانروایى بر یک روستا را ندارى.

اى على به خدا سوگند اگر ایمان تو با ایمان اهل زمین سنجیده شود از همه آنها برتر است. على برخاست تا بیرون رود و عمر گفت: به خدا سوگند من مرتبه و مقام این مرد را مى‏دانم، اگر او را بر شما امیر کنم به راه روشنتان برد. حاضران گفتند: چه کسى چنین است؟ عمر پاسخ داد: همو که اکنون در حال رفتن است. اگر خلافت را به مردى که مویش ریخته است، بسپارید آن را به راه راست خواهد کشید.

پرسیدند: پس چه چیز مانع از انتصاب او به خلافت است؟ عمر گفت: راهى براى این امر وجود ندارد. فرزندش عبد اللَّه سبب را پرسید عمر گفت: «1» دوست ندارم بار خلافت را در زندگى و مرگ بردارم! و به روایت دیگر: خلافت و نبوت را براى بنى هاشم جمع نمى‏کنم. چگونه عمر هر یک از اعضاء را به صفتى توصیف کرد و به پندار خود او را براى‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 297

امامت شایسته ندانست سپس خلافت را میان کسانى که این صفات را داشتند قرار داد؟ چه خطایى بزرگتر از این است که نامزدهاى خلافت را در شش تن حصر کند سپس کسى را خلیفه بداند که عبد الرحمن او را برگزیده و فرمان گردن زدن مخالفان این رأى را صادر کند؟ چگونه با تأخیر بیش از سه روز، آنها مستوجب چنین مجازاتى مى‏شوند؟ آشکار است که این فرمان بر خطاست، زیرا اگر وظیفه آنها، اجتهاد و مشورت دادن به خلیفه بود، شاید به سبب برخى از عوامل، اجتهاد و یافتن نظر صحیح به درازا مى‏کشید یا به جهت دیگرى اندک مى‏شد، پس چگونه عمر فرمان به کشتن آنان داد؟ وانگهى عمر دستور داد کسانى که با چهار نفر مخالفت کنند یا با گروه عبد الرحمن مخالف باشند کشته شوند و هیچ یک از این افراد به چنین گناهانى سزاوار مرگ نبودند.

اعتذار قاضى القضات در این باب شگفت‏آور است. او مى‏گوید مراد از قتل در فرضى بود که اعضاى شورا از طریق راست منحرف شوند و به روش نادرستى خلیفه را تعیین کنند. این سخن قاضى بر خلاف روایت است زیرا در این فرض قتل آنان از همان آغاز واجب بود. «1» 13. عمر در دین بدعتهایى نهاد که از جمله آنها، تراویح «2»، خراج نهادن بر عراق «3» و ترتیب جزیه «4» بود. همه این موارد در تخالف با قرآن و سنت است، زیرا خداوند غنیمت را

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 298

براى جنگاوران و خمس را براى اهل خمس قرار داده است. سنت گواهى مى‏دهد که جزیه براى هر بالغ، یک دینار است. و جماعت فقط در نماز فریضه صحیح است.

قاضى القضات پاسخ داده که جایز است پیامبر قیام رمضان را بجا آورده و ترک کرده باشد. سید مرتضى اعتراض کرده که تراویح، بدون هیچ تردیدى، بدعت است. زیرا پیامبر مى‏فرمود: «اى مردم نماز نافله شامگاهى رمضان بدعت است در ماه رمضان نافله را به جماعت بر پا ندارید و نماز ضحى نخوانید. سنت اندک بهتر از بدعت بسیار است. بدانید که هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى به سوى آتش است» «1» عمر در شبى از ماه رمضان بیرون آمد و چراغهایى در مسجد دید. پرسید اینها چیست؟ گفتند: مردم براى نماز مستحب گرد آمده‏اند. عمر گفت: این عمل بدعت است ولى بدعت نیکویى است. «2» همان گونه که مى‏بینم او به بدعت بودن این عمل گواهى داده در حالى که پیامبر فرمود: هر بدعتى گمراهى است. اهل کوفه از امیر المؤمنین خواستند براى آنها امامى برگزیند که نافله ماه رمضان را به جماعت بر پا دارند. امیر المؤمنین نپذیرفت و ایشان را از بدعت بودن این عمل آگاه ساخت. آنان حضرت على علیه السّلام را ترک کردند و از میان خود امامى براى آن نماز برگزیدند امیر المؤمنین فرزند خود حسن علیه السّلام را به سوى ایشان گسیل داشت.

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 299

حسن علیه السّلام در حالى که تازیانه‏اى در دست داشت به مسجد در آمد. آن قوم به سوى درها گریختند و فریاد استغاثه یا عمر سر دادند. «1» قیام و شب‏زنده‏دارى در ماه رمضان به روزگار پیامبر، مورد پذیرش ماست اما آن را انفرادى مى‏دانیم و تشکیل جماعت در این مورد را انکار مى‏کنیم و مدعى آن را مخالف حق مى‏دانیم که به رأیى خود ساخته و بدون معتقد دست یازیده است. اگر این عمل پیشینه داشت عمر نمى‏گفت، بدعت است.

این بدعتها، برخى از مواردى است که جمهور بیان داشته‏اند. اگر روایتهاى آنان صحیح است چگونه به چنین کسى اقتداء مى‏کنند و اگر دروغ گفته‏اند، گناه و بار آن بر ایشان و پیروانشان است که دروغ را شناخته‏اند و روایتهاى خود را حقیقت نمایش داده‏اند و آنها را واسطه‏اى میان خود و خداوند ساخته‏اند.

ج: عیبها و خطاهایى که جمهور از عثمان نقل کرده‏اند.

1. او کسى را که شایستگى ولایت امرى نداشت، معتمد نبود و از او فسق و فساد آشکار گشته بود بر سر مسلمانان گماشت، با آنکه عمر او را از این کار باز داشته بود.

سبب این امر حرمت خویشاوندى و زیر پا نهادن حرمت دین بود. عثمان ولید بن عقبه را به کار گمارد تا شرابخوارى او ظاهر گشت. پیشتر خداوند در باره وى نازل ساخته بود: «آیا آن کس که ایمان آورده مانند کسى است که عصیان مى‏ورزد؟ نه برابر نیستند.» «2» به گفته مفسران، مؤمن، على و فاسق ولید است. همچنین آیه «اگر فاسقى‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 300

برایتان خبرى آورد تحقیق کنید.» «1» در باره ولید است. او در هنگام حکمرانى خود در حالى به نماز ایستاد که مست بود به گونه‏اى که در نماز سخن گفت و به پشت سر نگریست و پرسید: آیا برایتان بر عدد رکعتهاى نماز بیفزایم؟ گفتند: نه ما نماز خود را بجاى آوردیم. «2» عثمان سعید بن عاص را بر کوفه گمارد و او کارهاى زشتى انجام داد.

سعید مى‏گفت: «سرزمینهاى سبز عراق بوستان قریش است، هر چه بخواهد از آن بر مى‏گیرد و هر چه خواهد فرو مى‏نهد. مردم با او عتاب کردند که آیا آنچه را که خداوند به ما بخشیده است بوستان خود و قومت مى‏دانى؟ کار به آنجا رسید که مردم او را از ورود به آن نواحى بازداشتند و آشکارا زبان به خرده‏گیرى از او و عثمان گشودند و نزدیک بود عثمان را نیز بر کنار کنند. سرانجام خود، سعید بن العاص را خلع کردند و اختیار امور را به قهر از او ستاندند، بى‏آنکه خواست و فرمان عثمان چنین باشد. «3» عثمان، عبد اللَّه بن سعد بن ابى صرح را والى مصر ساخت و اهل مصر از او زبان به شکایت گشودند. عثمان به ظاهر، محمّد بن ابو بکر را جانشین او کرد اما در نهان به وى نامه نوشت که بر ولایت بماند و محمّد بن ابو بکر و هر مخالفى را بکشد. چون آن نامه بدست محمّد رسید، سبب محاصره و کشته شدن عثمان فراهم آمد. «4»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 301

2. عثمان حکم بن عاص را که رانده شده پیامبر بود، به مدینه باز گرداند در حالى که ابو بکر از این کار دورى جسته بود. «1» عثمان با این عمل هم با سنّت پیامبر مخالفت کرد و هم با روش خلیفه‏اى که پیش از او بود. دعوى عثمان در این عمل آن بود که پیامبر با درخواست او مبنى بر بازگشت حکم موافقت کرده است. ادعایى که هیچ دلیلى نداشت.

قاضى القضات پاسخ داده که بر اساس روایت، چون عثمان بر این عمل سرزنش شد این گونه پوزش خواست که از پیامبر اجازه گرفته بود. سید مرتضى اشکال کرده است که سخن قاضى القضات از هیچ کس شنیده نشده و در کتابى نیز نقل نگردیده است؛ معلوم نیست مأخذ قاضى در نقل آن چه کتابى بوده است. جمله راویان خلاف این سخن را بیان کرده‏اند. واقدى و دیگران از طریقه‏هاى مختلف روایت کرده‏اند که چون حکم بن العاص پس از فتح مکه وارد مدینه شد، پیامبر او را به طائف تبعید کرد و فرمود: «او هرگز نباید با من در یک شهر زندگى کند.» زیرا حکم دشمنى با پیامبر را کاملا عیان ساخته بود و آزار و خرده‏گیرى را به نهایت رسانیده بود به گونه‏اى که حتّى بر راه رفتن پیامبر نیز عیب مى‏گرفت. پیامبر او را طرد و لعن کرد و همه او را به صفت مطرود و ملعون پیامبر مى‏شناختند. عثمان به پایمردى نزد پیامبر آمد و رسول خدا خواهش او را نپذیرفت. سپس در زمان فرمانروایى ابو بکر و عمر نزد آنها آمد و شفاعت کرد و آنان با او به درشتى سخن گفتند. عمر به او گفت: «حکم بن العاص را رسول خدا اخراج کرده است و تو از من باز گرداندن او را مى‏خواهى؟ به خدا سوگند اگر چنین کنم از شر این سخن در امان نیستم که عمر روش پیامبر را دگرگون کرده است. چگونه با پیامبر مخالفت کنم؟ اى پسر عفان مبادا پس از این در باره او نزد من شفاعت کنى

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 302

با این وصف چگونه قاضى چنین اعتذار مى‏کند؟ چرا عثمان خود در برابر ابو بکر و عمر این گونه عذر نیاورد تا از طعنه آنها برهد. هنگامى که عثمان حکم را باز گرداند، على علیه السّلام، طلحه، زبیر، سعد، عبد الرحمن بن عوف و عمّار بن یاسر نزد او آمدند و گفتند: «تو حکم و همراهان او را باز گردانیده‏اى در حالى که پیامبر او را اخراج کرده بود. ما خداوند، اسلام و روز جزا را به تو یادآور مى‏شویم. خلیفگان پیشین از این کار سرباز زدند و ما از خشم خداوند بر تو هراسانیم.» عثمان پاسخ داد:

 «شما نزدیکى و خویشاوندى مرا با آنها مى‏دانید. پیامبر حکم را به سبب سخنى که گفته بود اخراج کرد و از بودن آنها در اینجا به شما آزارى نمى‏رسد و در میان مردم از آنها بدتر نیز وجود دارد.» امیر المؤمنین فرمود: «هیچ کس بدتر از حکم و همراهان او نیست سپس فرمود:

آیا به یاد مى‏آورى که عمر مى‏گفت به خدا سوگند فرزندان ابى معیط را بر گردن مردم سوار مى‏کنى و بخدا سوگند اگر چنین کنى ترا خواهند کشت؟» عثمان پاسخ داد: «هر یک از شما که چنین نسبت خویشاوندى نزدیکى داشت و قدرت او به اندازه من مى‏بود، حتما خویشاوند خویش را داخل شهر مى‏ساخت.

و در میان مردم بدتر از آنان نیز وجود دارد.» على علیه السّلام خشمگین شد و گفت: «بخدا سوگند اگر در امان بمانى از این بدتر بر سر ما خواهى آورد و بزودى فرجام کردار خویش را خواهى دید» چرا عثمان نزد على و دیگران عذرى را که قاضى ذکر کرد بکار نبست؟ «1» 3. عثمان اموال فراوانى را که به مسلمانان تعلق داشت به خویشاوندان خود بخشید.

او به چهار داماد قریشى خود، چهار صد هزار دینار بخشید «2» و به مروان صد هزار

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 303

دینار داد. «1» قاضى القضات پاسخ داده که شاید این عطیه‏ها از مال خود عثمان بوده است.

سید مرتضى اعتراض کرده که منقول خلاف این مطلب را نشان مى‏دهد. واقدى روایت کرده که عثمان گفت: «ابو بکر و عمر از این مال به خویشاوندان خود مى‏بخشید و من نیز به ارحام و نزدیکان خود مى‏بخشم.» «2» واقدى روایت کرده که ابو موسى اشعرى مال فراوانى از بصره نزد عثمان فرستاد و عثمان آن را میان فرزندان و خاندانش در صحاف تقسیم کرد. «3» همچنین واقدى روایت کرده که شترانى از بصره را نزد عثمان فرستادند و او آنها را به حارث ابن حکم بن عاص بخشید. «4» نیز حکم بن العاص را مسئول صدقات قضاعه کرد و مبلغ صدقات به سیصد هزار رسید و عثمان آن مبلغ را به حکم بن العاص بخشید. «5» مردم در برابر صد هزار دینارى که عثمان به سعید بن العاص داد زبان به اعتراض گشودند. «6» 4. او براى خویش منطقه ویژه و قرق برگزید و مردم را باز داشت، با آنکه پیامبر مسلمانان را در آب و چراگاه برابر داشته بود. «7»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 304

5. عثمان از بیت المال صدقات به سپاهیان و غیر سپاهیان، پول مى‏پرداخت «1» و این عمل در شرع جایز نیست.

قاضى عذر انگیخته است که شاید عثمان به اجتهاد خود چنین کرده بود.

سید مرتضى گفته قاضى را این گونه ابطان کرده که هر گاه خداوند مالى را به جهت ویژه‏اى موصوف ساخته باشد نمى‏توان در آن اجتهاد کرد. اگر چنین امرى جایز بود خداوند براى پیامبرش بیان مى‏کرد زیرا او به مصالح بندگان آگاهتر است. 6. عثمان عبد اللَّه بن مسعود را به گونه‏اى مضروب ساخت که برخى از دنده‏هایش شکست و عبد اللَّه بن مسعود به عمّار وصیت کرد که عثمان بر او نماز نخواند. عثمان در بیماریى که به مرگ ابن مسعود منجر شد از او عیادت کرد و پرسید: از چه چیزى شکایت دارى؟ ابن مسعود گفت: از گناهانم.

- چه مى‏خواهى؟

- رحمت خدایم را.

- برایت پزشکى بیاورم؟

- پزشک بیمارم ساخته است.

 

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 305

- فرمان دهم به تو مالى ببخشند؟

- آنگاه که نیازمند بودم ندادى و اکنون که بى‏نیازم مى‏بخشى.

- مال از آن فرزندانت خواهد بود.

- روزى ایشان بر خداست.

- اى ابو عبد الرحمن از خدا برایم طلب آمرزش کن.

- از خداوند مى‏خواهم که داد مرا از تو بستاند. «1» 7. عثمان در ماجراى دفن ابو ذر چهل ضربت تازیانه بر ابن مسعود نواخت. ابو ذر هنگام مرگ در سرزمین ربذه تنها بود و جز همسر و برده‏اش کسى بر بالینش حضور نداشت. ابو ذر به آنها وصیت کرد که او را غسل دهند و کفن سازند و بر رهگذار نهند و نخستین کاروان را گویند: این ابو ذر، همنشین پیامبر خداست، در خاکسپارى او ما را یارى دهید. ابن مسعود که به آهنگ عمره از عراق مى‏آمد با همراهان خود پیکرى را دیدند که نزدیک بود شتر بر آن گام نهد. بنده ابو ذر سخن او را باز گفت. ابن مسعود پاسخ داد: پیامبر خدا راست گفت که فرمود: «ابو ذر به تنهایى زندگى مى‏کند، به تنهایى مى‏میرد و به تنهایى برانگیخته مى‏شود» سپس ابن مسعود و همراهانش فرود آمدند و ابو ذر را دفن کردند. «2» 8. عثمان عمّار بن یاسر را چنان مضروب ساخت که عمّار به فتق مبتلا شد. او یکى از کسانى بود که شهرنشینان را به دادخواهى به کشتن عثمان برمى‏انگیخت و مى‏گفت:

 

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 306

ما عثمان را در حالت کفر کشتیم. سبب قتل عثمان آن بود که در بیت المال مدینه صندوقچه گوهرى وجود داشت که عثمان براى آرایش خاندان خود از جواهر آن برگرفت. مسلمانان لب به شکوه گشودند و با وى سخنان درشت گفتند تا به خشم آمد و پاسخ داد: «بى‏گمان نیاز خود را از این فى‏ء تأمین خواهم کرد گرچه قومى را ناخوش آید.» على علیه السّلام فرمود: «اگر چنین کنى از آن محروم خواهى شد و میان تو و (فى‏ء) فاصله خواهد افتاد.» عمّار نیز گفت: «خداى را گواه مى‏گیرم که من نخست کسى هستم که او را ناخوش مى‏آید.» عثمان گفت: «اى فرزند سمیه بر من جسارت مى‏ورزى؟ او را بگیرید.» عمّار را دستگیر کردند و نزد او بردند. عثمان او را چندان کتک زد تا از هوش رفت و بیرونش افکندند. عمّار را به خانه ام سلمه بردند و او نمازهاى ظهر و عصر و مغرب را بجا نیاورد. چون بهوش آمد وضو ساخت و نماز گزارد. مقداد، عمّار، طلحه و زبیر و گروهى از اصحاب پیامبر نامه‏اى نوشتند و در آن بدعتها و خطاهاى عثمان را یادآور شدند و به او اخطار کردند که اگر به سامان نیاید بر او خواهند شورید. عمّار به نزد عثمان آمد و سرآغاز نامه را بر او خواند. عثمان گفت:

از میان آنها تو پیشگام شدى؟ سپس به بردگانش فرمان داد دست و پاى عمّار را بگیرند و به اسافل او ضربه‏هایى زد که به سبب آنها به فتق مبتلا شد. عمّار مردى پیر و ضعیف بود و بر اثر ضربه‏ها بیهوش گشت. «1» عمّار مى‏گفت: سه تن به کفر عثمان گواهى دادند و من چهارمین نفر هستم «و هر که بر وفق آیاتى که خدا نازل کرده حکم نکند کافر است.» «2»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 307

از زید بن ارقم پرسیدند: چرا عثمان را کافر مى‏دانید؟ گفت به سه دلیل، مال (مسلمانان) را میان توانگران به گردش در آورد، یاران مهاجر پیامبر را به منزله کسانى که با خدا و رسول مى‏جنگند قرار داد و به غیر کتاب خدا رفتار کرد. «1» حذیفه مى‏گفت: به حمد خدا در عثمان هیچ تردیدى ندارم اما در باره کشنده او مردّدم که آیا هنگام کشتن عثمان، خود کافر بود یا مؤمنى بود که نیت خویش را ویژه او ساخته بود و در نهایت ایمان، عثمان را به قتل رساند. «2» (این سوء رفتار با عمّار) در حالى بود که پیامبر فرموده بود: «عمّار پوست میان چشم و بینى است» «3» و نیز فرمود: «ایشان را با عمّار چه کار؟ آنها را به سوى بهشت فرا مى‏خواند و به دوزخش دعوت مى‏کنند» «4» و «هر که با عمّار دشمنى ورزد با خداوند خصومت کرده و هر کس عمّار را به خشم آورد حق را خشمگین ساخته است. «5» چه گناهى از عمّار سر زده بود؟ چه سخن درشتى گفته بود که سزاوار این مجازات بود؟ عثمان یا باید از گناهى که عمّار به سبب آن بر او اعتراض کرده بود دست مى‏کشید و یا با پوزش و عذر، شبهه عمّار را دفع مى‏کرد. 9. عثمان ابو ذر را- با پیشینه نیکویى که در اسلام داشت- مضروب ساخت و به ربذه تبعید کرد. قاضى القضات پاسخ گفته که شاید ابو ذر به میل خود ربذه را برگزیده بود.

سید مرتضى در ابطال سخن قاضى بیان کرده که اخبار متواتر خلاف این مطلب را نشان مى‏دهد زیرا مشهور آن است که عثمان ابتدا او را به شام تبعید کرد و چون‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 308

معاویه از او شکایت کرد ابو ذر را به مدینه باز گرداند و سپس به ربذه تبعید کرد. «1» روایت شده که روزى عثمان پرسید: آیا بر امام جایز است که از بیت المال، برگیرد و چون توانگر شد باز پس دهد؟ کعب الاخبار «2» پاسخ داد: مانعى ندارد. ابو ذر گفت: اى یهودى‏زاده آیا دین ما را به ما مى‏آموزى؟

عثمان گفت: آزار تو بر من بسیار شده و مزاحمت فراوان براى یاران من فراهم آورده‏اى. به شام برو. عثمان با این فرمان ابو ذر را به شام تبعید کرد. «3» ابو ذر در شام به معاویه اعتراض مى‏کرد. معاویه سیصد هزار دینار براى او فرستاد و ابو ذر به او باز گردانید. ابو ذر مى‏گفت: «بخدا سوگند کارهایى صورت بسته که پیشتر مانند نداشته و در کتاب خدا و سنت پیامبر نبوده است. بخدا سوگند حقى را مى‏بینم که خاموش گشته و باطلى زنده گردیده، راستگویى تکذیب شده و بزرگداشت، بدون تقوى رخ نموده و صالحان کنار زده شده‏اند.» «4»

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 309

حبیب بن مسلمه فهرى به معاویه گفت: ابو ذر شام را بر تو مى‏شوراند. اگر به شام نیازمندى اهل آن را دریاب. معاویه این خبر را به عثمان نگاشت. عثمان در پاسخ نوشت: جندب را بر درشت‏ترین مرکب سوار کن و مرکب او را بى‏جهاز و زین و برگ گردان. معاویه ابو ذر را با کسى که شب و روز مى‏راند و بر شترى که جز نمدى بر پشت نداشت همراه کرد. ابو ذر در حالى به مدینه رسید که گوشت رانش از شدت تکاپو و سختى فرو ریخته بود. چون با عثمان دیدار کرد خلیفه به او گفت: به هر سرزمینى که مى‏خواهى برو. ابو ذر گفت: به مکه؟ عثمان پاسخ منفى داد ابو ذر، بیت المقدس، بصره و کوفه را پیشنهاد کرد و عثمان نپذیرفت و سرانجام او را به ربذه تبعید کرد و ابو ذر تا هنگام مرگ آنجا ماند. واقدى روایت کرده که چون ابو ذر به نزد عثمان رفت عثمان گفت: اى جنیدب خداوند چشمى را به دیدار تو روشن نکند. ابو ذر پاسخ داد. من جنیدب هستم و پیامبر خدا مرا عبد اللَّه نامید. من نامى را که پیامبر برگزیده به نام خود ترجیح مى‏دهم. عثمان گفت: تو مى‏پندارى که ما مى‏گوییم دست خداوند بسته است و او تهیدست و ما توانگریم؟ ابو ذر پاسخ داد: اگر چنین نمى‏اندیشیدید مال خداوند را بر بندگانش انفاق مى‏کردید. من گواهى مى‏دهم که پیامبر فرمود: «هر گاه فرزندان ابو العاص به سى مرد برسند، مال خداوند را چرخه خود و بندگان خدا را بنده خود و دین او را درآمد خویش قرار مى‏دهند.» «1» عثمان گفت: آیا شما این سخن را از پیامبر شنیده‏اید؟ على و حاضران پاسخ گفتند: از پیامبر شنیدیم که «آسمان نیلگون سایه نیفکنده و زمین تیره فام کسى را بر پشت نگرفته که از ابو ذر راستگوتر باشد» «2» عثمان‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 310

او را به ربذه تبعید کرد. واقدى روایت کرده که ابو الاسود دئلى گفت: «من مى‏خواستم ابو ذر را ببینم و سبب خروج او از مدینه را بپرسم. به ربذه رفتم و از ابو ذر پرسیدم آیا به میل خود از مدینه بیرون آمدى یا اخراج شدى؟» پاسخ گفت: من در مرزى از مرزهاى اسلام بودم و از مسلمین دفاع مى‏کردم. از آنجا به مدینه اخراج شدم. گفتم یارانم و سرزمینى که به آن هجرت کردم، پس به اینجا تبعید شدم. سپس گفت: شبى در مسجد خفته بودم، پیامبر بر من گذشت و با پاى خود به من ضربه‏اى زد و فرمود: نباید در مسجد بخوابى. گفتم: فداى تو باد، خواب بر چشمانم چیره شد. پیامبر فرمود: هنگامى که تو را از مسجد اخراج کنند چه خواهى کرد؟ گفتم: در آن صورت به شام مى‏روم که سرزمینى مقدس از بلاد اسلامى و میدان نبرد است. فرمود: و آنگاه که از شام بیرونت کنند؟ گفتم به مسجد بازمى‏گردم.

- پس از اخراج از آنجا؟

- شمشیر برمى‏گیرم و مى‏جنگم.

رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «به راهى بهتر از آن رهبریت کنم. هر کجا فرستاده شدى برو و از آنان بشنو و فرمان بر.» من نیز شنیدم و فرمان بردم ولى به خدا سوگند که پروردگار عثمان را خواهد کشت و او در حق من گناهکار است. «1» با این روایات گفته قاضى القضات چگونه معتبر است؟ 10. عبید اللَّه بن عمر الخطاب، هرمزان مسلمان را کشت و عثمان حد واجب او را فرو گذاشت در حالى که امیر المؤمنین او را براى اجراى حد طلب مى‏کرد.

قاضى گفته است که امام مى‏تواند چنین شخصى را ببخشد و ثابت نشده است‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 311

که امیر المؤمنین براى کشتن در طلب او بود بلکه شاید مى‏خواست از مقام او بکاهد. سید مرتضى پاسخ گفته که امام نمى‏تواند در این موضع عفو کند. هرمزان خونخواهانى از فارس داشت که از بیم عثمان پیش نیامدند. واجب بود که عثمان آنها را از خویش ایمن کند تا پیش آیند و خون او را بخواهند. وانگهى اگر هرمزان ولى دم نداشت، باز هم عثمان نمى‏توانست قاتل او را ببخشد. اولا از آن جهت که قتل در زمان عمر انجام شد و عمر خود فرمان داد که اگر هرمزان دلیل و بینه‏اى در تحریک ابو لولو به دست هرمزان و جفینه، ارائه نداد، او را بکشند و این وصیت عمر به اهل شورا بود. پس از مرگ عمر مسلمانان بر اساس وصیت او از عثمان تقاضاى قتل عبید اللَّه را کردند. عثمان دفع الوقت کرد و عبید اللَّه را به کوفه فرستاد و سرا و زمینش داد. مسلمانان زبان اعتراض بر او گشودند و سخن در عیبجویى او فراوان شد.

ثانیا: اعدام عبید اللَّه حق همه مسلمین بود و امام نمى‏توانست عفو کند. امیر المؤمنین نیز فقط براى کشتن عبید اللَّه در پى او بود، زیرا روزى عبید اللَّه بر او گذشت و امیر المؤمنین فرمود: «بخدا سوگند اگر روزى بر تو دست یابم گردنت را خواهم زد.» عبید اللَّه نیز به همین جهت همراه با معاویه علیه على علیه السّلام جنگید. «1» 11. اصحاب پیامبر از عثمان بیزارى جستند. آنها پس از کشته شدن عثمان تا سه روز او را دفن نکردند و در برابر مهاجمانى که از شهرها براى کشتن عثمان آمده بودند از او دفاع نکردند بلکه وى را تسلیم نمودند. آنها از محاصره، قطع آب و کشتن عثمان پیشگیرى نکردند با آنکه بر همه این امور توانا بودند. واقدى روایت مى‏کند که اهل مدینه از نماز گزاردن بر او منع کردند تا شبانگاه جنازه را برداشتند و در تشیع او جز مروان و سه تن از بردگانش کسى حاضر نشد

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 312

و چون مردم جنازه را دیدند آن را سنگباران کردند و به زشت‏ترین سخنان از عثمان یاد نمودند و اجازه دفن ندادند. تنها پس از آنکه امیر المؤمنین آنها را به سبب دفن نکردن عثمان سرزنش کرد او را به خاک سپردند. «1» 12. عثمان شریعت را مسخره مى‏کرد و به مخالفت با آن جسارت مى‏نمود. در صحیح مسلم است که مردى با همسر خود گرد آمد و زن پس از شش ماه کودکى زاد. این واقعه با عثمان بگفتند و او دستور رجم زن را داد. على علیه السّلام به او فرمود: خداوند مى‏گوید: «مدت حمل تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است.» «2» و «پس از دو سال از شیرش باز گرفت.» «3» عثمان گفت: بخدا سوگند جز اینکه آن زن را سنگسار کنم تصمیمى ندارم و آن زن را سنگسار کرد. «4» این سخن عثمان چه بود؟ چگونه زن مسلمانى را بى‏گناه به قتل آورد؟ در حالى‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 313

که خداوند فرمود: «هر کس مؤمنى را به عمد بکشد کیفر او جهنم است که در آن همواره خواهد بود و خدا بر او خشم گیرد و لعنتش کند و برایش عذابى بزرگ آماده است.» «1» و نیز فرموده: «هر که به وفق آیاتى که خدا نازل کرده حکم نکند کافر است.» «2» یا «هر که به آنچه خدا نازل کرده است حکم نکند از ستمکاران است.» «3» و «هر کس به آنچه خدا نازل کرده است داورى نکند از نافرمانان است.» «4» در جمع بین صحیحین روایت است که عثمان و على علیه السّلام حج بجاى آوردند.

عثمان از متعه منع کرد و امیر المؤمنین آن را انجام داد و عمره تمتع بجاى آورد. عثمان گفت: من مردم را نهى مى‏کنم و تو آن را بجا مى‏آورى؟ على فرمود: «من سنت پیامبر خدا را به حرف هیچ کس فرو نمى‏نهم.» «5» در جمع بین صحیحین آمده است: پیامبر در منى و غیر آن، نماز مسافر را دو رکعت مى‏گزارد. ابو بکر، عمر و عثمان نیز در صدر خلافت خود آن را دو رکعت مى‏گزاردند. سپس عثمان آن را به صورت تمام و در چهار رکعت بجاى آورد. «6»

 در همان کتاب از عبد اللَّه بن عمر روایت است که پیامبر با ما در منى نماز را دو رکعتى خواند و ابو بکر و عمر و عثمان در آغاز خلافت خود چنین کردند، سپس عثمان آن را چهار رکعتى بجاى آورد. «7»

 حمیدى در جمع بین صحیحین از طریقه‏هایى روایت کرده که پیامبر در سفر

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 314

پیوسته نماز را دو رکعتى بجا مى‏آورد. «1»

 چگونه تغییر و تبدیل شریعت بر عثمان روا بود؟ در تفسیر ثعلبى در باره گفتار خداوند «همانا این دو تن جادوگرانى هستند.» «2»

 آورده است که عثمان گفت: «در کتاب خدا خطایى است و عرب به زودى آن را اصلاح خواهد کرد.» به او گفتند: چرا خود آن را اصلاح نمى‏کنى؟ پاسخ داد: «مهم نیست، حرامى را حلال و حلالى را حرام نمى‏کند.» در صحیح مسلم آمده است که مردى عثمان را ستود مقداد که مردى درشت اندام بود به زانو درآمد و سنگریزه بر چهره او افکند. عثمان گفت: چه مى‏کنى؟ پاسخ داد: «پیامبر فرمود: چون ستایشگران را دیدید خاک بر چهره‏شان بریزید.» «3»

 با آنکه مقداد مردى عظیم الشان، بلند مرتبه و داراى اندیشه و راى نیکو بود. پیامبر در باره او فرمود: «پاره‏اى از من است.» «4»

 این واقعه نشانگر فرومایگى عثمان نزد اصحاب پیامبر بود که او را سزاوار ستایش نمى‏دانستند و گر نه اصحاب یک دیگر را بدون اشکال و اعتراض مى‏ستودند. 13. عثمان به پیامبر جسارت کرد. حمیدى در تفسیر سخن خداوند: «شما را نرسد که پیامبر خدا را بیازارید و نه آنکه زنهایش را پس از وى هرگز به زنى گیرید.» «5»

 روایت کرده که سدى گفت: هنگامى که ابو سلمه و خنیس بن حذافه از جهان رفتند و پیامبر همسران ایشان ام سلمه و حفصه را به زنى گرفت، طلحه و عثمان گفتند: «آیا محمّد

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 315

زنان ما را پس از مرگ به ازدواج خود در آورد و ما با زنان او چنین نکنیم؟ به خدا سوگند پس از مرگ وى زنانش را به قرعه تصاحب خواهیم کرد.» طلحه آرزومند عایشه و عثمان دوستدار ام سلمه بود. خداوند این آیه را نازل کرد: «شما را نرسد که پیامبر را بیازارید و نه آنکه زنهایش را پس از وى هرگز به زنى گیرد. این کارها در نزد خدا گناهى بزرگ است.» «1»

 و نازل فرمود: «اگر چیزى را آشکار کنید یا مخفى دارید.» «2»

 و «هر آینه کسانى که خدا و پیامبرش را آزار مى‏دهند، خدا در دنیا و آخرت لعنت کرده و بر ایشان عذابى خوارکننده مهیا کرده است.» «3»

 14. عثمان در قرآن مورد سرزنش و طعنه قرار گرفت. سدى از جمهور در تفسیر سخن خدا «و مى‏گویند به خدا و پیامبر ایمان آورده‏ایم و اطاعت مى‏کنیم ...» «4»

 «روایت کرده است که این آیات در حق عثمان ابن عفان نازل شد. هنگامى که پیامبر بر بنى نضیر چیره گشت و اموال آنان را به غنیمت گرفت، عثمان به على گفت: نزد پیامبر برو و فلان و فلان زمین را بخواه اگر به تو بخشید من نیز با تو شریک خواهم بود و گر نه من به نزد او مى‏روم و همین تقاضا را خواهم کرد و اگر به من بخشید تو با من شریک خواهى بود. عثمان خود ابتدا درخواست کرد و پیامبر موافقت فرمود: على گفت مرا شریک گردان و عثمان سر پیچید. على گفت: پیامبر میان من و تو داورى کند و عثمان نپذیرفت. از او سبب را پرسیدند گفت: پیامبر پسر عموى اوست و مى‏ترسم به سود او رأى دهد. خداوند این آیه را نازل فرمود: «و چون آنها را به خدا و پیامبرش خوانند ...» «5»

 تا «ایشان ستمگرانند» چون عثمان این آیات را در باره خود شنید ناگزیر نزد

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 316

پیامبر آمد و رسول خدا حق را به على داد. 15. سدّى در تفسیر قول خداوند: «اى کسانى که ایمان آورده‏اید، یهود و نصارى را به دوستى برمگزینید.» «1»

 روایت کرده که چون ماجراى احد پیش آمد عثمان گفت: «من حتما به شام خواهم رفت که مرا در آن سرزمین دوستى یهودى است. از او امان خواهم گرفت که مى‏ترسم یهود بر ما چیرگى یابند.» طلحة بن عبید اللَّه نیز گفت: «من هم به شام نزد دوست مسیحى خود خواهم رفت و از او امان مى‏خواهم که از غلبه مسیحیان هراسانم.» سدّى مى‏گوید: بدینسان یکى به یهودیان گروید و دیگرى به مسیحیان. طلحه به نزد پیامبر آمد و در حالى که على علیه السّلام در محضر پیامبر بود براى رفتن به شام اجازه خواست و گفت: «من طلبى در آنجا دارم که مى‏ستانم و باز مى‏آیم.» پیامبر فرمود: «در چنین حالى ما را رها مى‏کنى و خوار مى‏دارى؟» طلحه در خواسته خود پافشارى بسیار کرد. على به خشم آمد و گفت: «اى پیامبر خدا به فرزند حضرمیه جواز رفتن ده که بخدا سوگند هر که طلحه یاریش دهد عزیز نخواهد بود و آنکه او وانهدش ذلیل نخواهد شد.» در این هنگام طلحه از اصرار باز ایستاد و خداوند نازل فرمود: «آنها که ایمان آورده‏اند مى‏گویند: آیا اینان همان کسانند که به خدا سوگندهاى سخت مى‏خوردند که با شما خواهند بود؟ اعمالشان باطل گردید و خود در زمره زیانکاران در آمدند.» «2»

 یعنى آنان مى‏گویند: او سوگند مى‏خورد که مؤمن و همراه شماست؛ و عملش بى‏ارزش و باطل مى‏گردد زیرا به اسلام داخل گردیده تا در آن نفاق ورزد. «3»

 

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 317

د: مطاعن معاویه:

مطاعن معاویه افزون از حد شمار است و جمهور موارد فراوانى از آن را بیان کرده‏اند. 1. حمیدى روایت کرده که پیامبر به عمّار فرمود: «دریغ از عمّار! گروه باطل او را در صفین خواهند کشت. «1»

 او ایشان را به بهشت فرا مى‏خواند و آنها به سوى آتش دعوتش مى‏کنند.» «2»

 عمّار در جنگ با معاویه کشته شد و هنگامى که معاویه این روایت را شنید از سر نیرنگ گفت: «آن کس که عمّار را با خود آورد او را کشت.» ابن عباس پاسخ داد: «پس حمزه بدست پیامبر کشته شد زیرا پیامبر او را با خود آورده بود!» 2. ابو المنذر هشام بن محمّد السائب در کتاب «مثالب» روایت کرده است که معاویه از حیث فرزندى به چهار تن منسوب بود، عمّار بن ولید بن مغیره مخزومى، مسافر بن عمرو، ابو سفیان و مردى دیگر که نام برده است. «هند» مادر معاویه از زنانى بود که پرچم بر سراى خود مى‏آویخت. او سیاهان را از همه مردان دوست‏تر مى‏داشت و هر گاه کودک سیاهى مى‏زایید او را مى‏کشت. «حمامه» نیز یکى از جدات معاویه بود و در «ذى المجاز» پرچم داشت یعنى در زناکارى به نهایت رسیده بود. «3»

 معاویه ادعا مى‏کرد که با زیاد برادر است. ابو عبید عبد بنى علاج از ثقیف، دعوى پدرى زیاد را داشت. با آنکه زیاد در بستر آن مرد به دنیا آمده بود، معاویه دعوى او را رد کرد و خود این گونه شایع ساخت که ابو سفیان با مادر زیاد در حالى که همسر ابو عبید بود زنا کرده و زیاد فرزند ابو سفیان است. «4»

 

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 318

به این مرد بنگرید! بلکه به معتقدان خلافتش! به آنان که او را حجت خدا در زمین و واسطه میان خود و خداى خود مى‏دانند و از او نقل مى‏کنند که فرزند زنا بوده و پدرش با خواهرش زنا کرده است. «1»

 آیا چنین کسى با آنکه خداوند در باره‏اش فرمود: «اى اهل بیت خدا مى‏خواهد پلیدى را از شما دور کند و شما را پاک دارد.» «2»

 قابل قیاس است؟ 3. مسلم در صحیح خود از ابن عباس روایت کرده است: «من با کودکان بازى مى‏کردم که پیامبر آمد. من پشت در مخفى شدم و رسول خدا یک لحظه مرا ندید. آنگاه به من گفت برو و معاویه را نزد من آور. من بازگشتم و به پیامبر گفتم او غذا مى‏خورد. رسول خدا فرمود: پروردگار شکمش را سیر نسازد.» «3»

 اگر معاویه نزد پیامبر از منافق‏ترین اشخاص نمى‏بود بر او نفرین نمى‏کرد زیرا پیامبر آن گونه است که خداوند توصیف کرده «... و تو راست خلقى عظیم ...» «4»

 و در حق او فرمود: «نباید که جان تو به خاطر آنها دچار اندوه شود.» «5»

 و «شاید اگر به این سخن ایمان نیاورند، خویشتن را به خاطرشان از اندوه هلاک سازى.» «6»

 کسى که نزدیک است جان خود را براى کفار تباه کند چگونه بر مسلمانى که نزد اوست نفرین مى‏کند؟ خداوند فرمود: «اگر هفتاد بار بر ایشان آمرزش بخواهى.» «7»

 و پیامبر گفت:

 «بخدا سوگند بیشتر از هفتاد بار آمرزش خواهم خواست.» «8»

 در تفسیر قول حق:

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 319

 «همانا تو بر خلق عظیمى» آمده است که هر گاه کافران پیامبر را مى‏آزردند مى‏فرمود:

 «خدایا قوم مرا بیامرز، آنان نمى‏دانند» اگر معاویه نزد پیامبر از منافقان نبود بر او دعا مى‏کرد نه نفرین.

وانگهى چگونه معاویه به عذر خوردن از حضور نزد پیامبر سرپیچید؟ با آنکه پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله فرموده بود: «بنده‏اى مؤمن نیست جز آنکه من براى او محبوبتر از جان، خاندان و ثروتش باشم.» «1»

 نفرین پیامبر از هوا و هوس نیست و چون بر معاویه نفرین کرد به راستى خدا بر او نفرین کرده است. 4. معاویه دعوى مى‏کرد که براى خلافت از عمر بن خطاب شایسته‏تر است. حمیدى در جمع بین الصحیحین روایت کرد که عبد اللَّه بن عمر گفت: «به نزد حفصه و خدمتکارانش رفتم که مشغول نظافت بودند. گفتم: وضع مردم به اینجا رسید که مى‏بینى و من از خلافت بهره‏اى ندارم. حفصه گفت: به مردم بپیوند آنان منتظر تو هستند و اگر کناره‏گیرى کنى تفرقه پدید مى‏آید. او پیوسته این سخنان را گفت تا عبد اللَّه از منزلش خارج شد. هنگامى که مردم پراکنده شدند معاویه خطبه خواند که هر که در خلافت دعوى دارد بداند که از آن ماست. من به خلافت شایسته‏تر از عبد اللَّه و پدرش عمر هستم.» حمیدى مى‏گوید: عبد اللَّه خواست پاسخى دهد اما خوددارى کرد. «2»

 اگر دعوى معاویه راست و حق بود، عمر در اخذ خلافت خطاکار است و اگر سخن او باطل بود چگونه خویش را بر مسلمانان مقدم ساخت؟ 5. پیامبر معاویه را پیوسته لعنت مى‏کرد و مى‏فرمود: «آزاد شده فرزند آزاد شده و ملعون زاده ملعون.» نیز مى‏فرمود: «هر گاه معاویه را بر منبر من دیدید او را بکشید

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 320

معاویه از مؤلفة قلوبهم بود و در طول زمان بعثت پیامبر، همواره مشرک. او وحى را دروغ مى‏دانست و شریعت را مسخره مى‏کرد. در فتح بر پیامبر طعن مى‏زد و به پدرش صخر بن حرب- در نکوهش او به پذیرش اسلام- نوشت: «آیا به دین محمّد درآمدى و آبروى ما ریختى تا مردم بگویند پسر هند از عبادت عزى چشم پوشید؟» فتح در ماه رمضان سال هشتم هجرى رخ داد و تا آن هنگام معاویه مشرک بود.

او از پیامبر به مکه گریخت زیرا رسول خدا خون وى را هدر دانسته بود. معاویه پناهگاهى نیافت و به عباس پناه برد و به شفاعت وى از سوى پیامبر بخشیده شد. او در شمار پانزده تنى بود که نامه‏هاى پیامبر را مى‏نوشتند. 6. عبد اللَّه بن عمر روایت کرده که «1»

 به محضر پیامبر در آمدم و شنیدم که مى‏فرمود: هم اکنون مردى خواهد آمد که به سنت من نمى‏میرد. ناگاه معاویه در آمد. «2»

 7. روزى پیامبر خطبه مى‏خواند، معاویه در حالى که دست پسرش یزید را گرفته بود بیرون رفت و خطبه پیامبر را نشنید. پیامبر فرمود: خداوند پیشوا و پیرو را لعنت کند.

این امت از دست معاویه ... چه روزگارى خواهند داشت. «3»

 8. معاویه به امیر المؤمنین دشنام مى‏گفت، «4» با آنکه آیات فراوانى در ستایش على نازل‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 321

شده بود و خداوند به پیامبرش فرمان داده بود که در دعا از او استعانت بجوید و میان او و پیامبر پیمان برادرى بود. ناسزاگویى به امیر المؤمنین هشتاد سال دوام یافت تا عمر بن عبد العزیز آن را ممنوع ساخت. «1» ابن سنان خفاجى در این باره سروده است:

آیا بر فراز منبرهایى او را دشنام گفتید که به ضرب شمشیر او برایتان بر پا گشته بود؟ 9. معاویه امام حسن علیه السّلام را با زهر به شهادت رسانید. «2» فرزند او یزید نیز امام حسین علیه السّلام را به شهادت رسانید و حرم او را به اسارت گرفت. «3» یزید کعبه را ویران ساخت و مدینه را تاراج نمود. «4» پدر معاویه دندانهاى پیامبر را در جنگ شکست «5» و مادرش جگر حمزه را خورد. «6» من نمى‏دانم چگونه خرد کسانى که از این جماعت با چنین رذایلى پیروى مى‏کنند به آنها اجازه این کار را مى‏دهد؟

10. «شجره ملعونه در قرآن» در باره معاویه و انساب او نازل شده است. 11. حافظ ابو سعید، اسماعیل بن على السمان حنفى در کتاب «مثالب بنى امیه» و شیخ ابو الفتوح محمّد بن جعفر بن محمّد همدانى در کتاب «بهجت المستفید» آورده‏اند که مسافر بن عمرو بن امیه بن عبد شمس، مردى خوش سیما و بخشنده بود و هند را

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 322

دوست داشت. او با هند زنا کرد و هند آبستن گردید و این ماجرا میان قریش مشهور شد.

مسافر از بیم عتبه پدر هند به حیره گریخت و به سلطان عرب عمرو بن هند پناه برد. عتبه ابو سفیان را خواست و با وعده ثروت بسیار، هند را به همسرى او در آورد.

پس از سه ماه معاویه به دنیا آمد. ابو سفیان سفرى به حیره کرد و در محضر امیر عرب با مسافر روبرو شد. مسافر از او حال هند را پرسید و ابو سفیان گفت که او را به زنى گرفته است. مسافر بیمار شد و درگذشت. 12. صاحب کتاب «الهاویه» روایت کرده است که معاویه چهل هزار تن از مهاجران و انصار و فرزندان آنها را به قتل رساند. پیامبر فرمود: «هر کس در کشتن مسلمانى یارى کند، هر چند به کلمه‏اى، در قیامت به گونه‏اى با خداوند دیدار مى‏نماید که بر پیشانیش نوشته‏اند: از رحمت خدا ناامید است.» «1» در آن کتاب از ابن مسعود روایت است که هر چیز آفتى دارد و آفت این دین بنى امیه‏اند. «2» احادیث در این باب بیشتر از حد شمارش است.

خردمند منصف خود بنگرد آیا سزاوار است که چنین مردى را واسطه میان خود و خداوند قرار دهد و اطاعت از او را بر همه مردم واجب بداند؟ در حالى که جمهور چندین برابر عیبهایى که براى معاویه بر شمردیم بیان کرده‏اند و ستم معاویه نزد همه مردم حتّى زنان، شناخته شده و آشکار بود. جمهور روایت کرده‏اند که اروى دختر حارث بن عبد المطلب در هنگام خلافت معاویه در شام به نزد او رفت. اروى در آن هنگام زنى فرتوت و بسیار سال بود. معاویه به او گفت: اى خاله خوش آمدى. اروى پاسخ داد:

 «اى خواهرزاده چگونه‏اى؟ کفران نعمت کردى و همنشین زشتى براى پسر عمویت‏

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 323

بودى. به نامى که سزاوارت نبود خویش را موسوم ساختى. حقى را که از آن تو نبود تصاحب کردى. بى‏آنکه تو و پدرت رنجى دیده باشید. به آنچه محمّد آورد کفر ورزیدید، پروردگار پدران شما را هلاک کرد و چهره‏هایتان را به خاک مالید تا آنکه حق را به صاحبش باز گرداند. کلمه اللَّه بلندترین واژه شد و پیامبر ما بر هر ستیزنده چیره گشت گرچه کافران را ناخوش آمد.

ما اهل بیت از همگان بیشتر گرفتار بلا بودیم و از همه مؤمنان والامقام‏تر بودیم تا خداوند پیامبرش را نزد خود برد در حالى که گناهانش را آمرزیده و جایگاهش را والا ساخته بود و نزد پروردگار شریف و مورد رضایت بود. پس از او تیم وعدى و بنى امیه به ما حمله آوردند و تو از آنان هستى که به راه ایشان رهبرى مى‏کنى و به سرمنزل آنها آهنگ کرده‏اى. ما اهل بیت به حمد خدا در میان شما چون قوم موسى و آل فرعونیم که پسرانمان کشته مى‏شوند و زنان ما به اسارت مى‏روند. سرور ما پس از پیامبر ما جایگاه هارون نسبت به موسى را داشت که مى‏گفت: «اى پسر مادرم، این قوم مرا زبون یافتند و نزدیک بود که مرا بکشند.» «1». پس از پیامبر خدا، نه جمع و انجمنى است و نه گشایشى در کار فرو بسته، پایان کار ما بهشت و فرجام شما دوزخ است.» عمرو بن عاص به او گفت: «اى پیر زن گمراه، سخن کوتاه کن و دیده فرو افکن.» اروى پرسید: «تو کیستى؟» پاسخ داد: «من عمرو بن العاص هستم.» زن گفت: «اى فرزند نابغه بر جاى خود بنشین و بر فرومایگى خود سرافکنده باش. تو از مردان شریف قریش نیستى و نسب نیکویى ندارى. همانا پنج تن از قریش دعوى پدرى ترا داشتند و همگان ترا پسر خویش مى‏انگاشتند. دیر زمانى مادرت را مى‏دیدم که در مکه به ایام منى روسپیگرى مى‏کرد و از هر بنده بدکار شهوتران مزد زنا مى‏ستاند و با غلامان ما در

                        نهج الحق و کشف الصدق-ترجمه کهنسال، ص: 324

مى‏آمیخت. تو و آنان به یک دیگر ماننده‏تر از صورت و آینه‏اید.» «1» در این باب روایات فزون از شمار است و زشتکاریهاى معاویه بیش از گفتار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد